مانیفست دلایلی برای زنده ماندن | چرا فعلن نباید خودکشی کنیم؟

دارم کتاب دلایل زنده ماندن از مت هیگ رو می‌خونم. یکی از بخش‌های کتاب که به همین اسمه، ارزش رونویسی و مکتوب شدن داره:

روزی شادمانی‌ای را تجربه می‌کنی که با این درد برابری می‌کند. بخاطر بیچ بویز از شادی اشک خواهی ریخت، به صورت نوزادی نگاه خواهی کرد که در آغوش تو خفته، دوستان خیلی خوبی پیدا می‌کنی، غذاهای خوشمزه‌ای می‌خوری که تا به حال امتحان نکرده‌ای، می‌توانی از مکانی مرتفع به چشم‌اندازی نگاه کنی بدون فکر کردن به امکان مرگ بر اثر سقوط. کتاب‌هایی هستند که تا کنون نخوانده‌ای و دنیای تو را غنی می‌کنند، فیلم‌هایی که باید در حال خوردن ظرف‌های بزرگ ذرت بوداده تماشا کنی، و می‌رقصی و می‌خندی و عشق می‌ورزی و کنار رودخانه می‌دودی و گفت‌وگوهای دیروقت شب خواهی داشت و خنده‌های از ته دل. زندگی در انتظار توست. ممکن است مدتی اینجا گیر افتاده باشی، اما دنیا جایی نمی‌رود. اگر می‌توانی،‌اینجا دوام بیاور. زندگی همیشه ارزشش را دارد.

بعد از خوندن این چند سطر تصمیم گرفتم مانیفست دلایلی برای زنده موندن/خودکشی نکردن بنویسم. امیدوارم همه‌ی اونایی که اضطراب و افسردگی رو با هر شدت و حدتی تجربه می‌کنن، تصمیم بگیرن که چنین مانیفستی رو برای خودشون بنویسن:

بالاخره، روزی که خیلی هم دور نیست از راه می‌رسد و آن روز می‌توانی برای یک یا چند روز کامل خوشحال باشی. روزی از راه می‌رسد که می‌توانی به نیکی از رنج‌هایی که حین گذراندن حمله‌های اضطراب و افسردگی زیسته‌ای، یاد کنی. بخاطر ایده‌هایی که عملی شده‌اند به خودت افتخار می‌کنی، به صورت نوزاد خواب‌آلودی نگاه می‌کنی که چشمانی شبیه به تو دارد، بخاطر اکسو اشک شادی می‌ریزی، کتاب‌های شعری را ورق می‌زنی که وادارت می‌کند تو هم دست به قلم شوی و برای عزیزی که در قلبت داری، شعر بسرایی. فیلم‌هایی را در حضور دوستانی تماشا می‌کنی که روزی دیدنشان از نزدیک، آرزویی فراتر از حد تصوراتت بود. در حالی که بخاطر زیاد رقصیدن کمرت دردناک شده و پاهایت گزگز می‌کنند روی زمین دراز می‌کشی و می‌گذاری خیسی پیراهن غرق در عرقت پوستت را خنک کند. کنار رودخانه‌ی هان می‌ایستی و امیوزمنت پارک را بلند می‌خوانی. با دوربین عکاسی‌ات در کوچه پس‌کوچه‌های منهتن قدم می‌زنی، در بانکوک خورشت کاری را امتحان می‌کنی و زیر رگبارهای توکیو چترت را می‌بندی و شروع می‌کنی به دویدن. از چاپ آخرین کتابت به وجد می‌آیی، سنگ‌دوزی لباس اختصاصی بیون را در حالی به پایان می‌رسانی که سر انگشتان دستت زخم و سِر شده‌اند. در سانتیاگو برنابئو می‌ایستی و سرود حالا مادرید را با همه‌ی اشتیاقت می‌خوانی و شب‌ها پیش از خوابیدن وارد سایتت می‌شوی تا به آخرین نوشته‌های خودت و دیگران سری بزنی. آن وقت است که به خودت می‌گویی: «اگه می‌تونی بازم دووم بیار. چون هنوز چیزای خیلی زیادی وجود داره که باید درگیر تجربه کردنشون بشی. پس سعی کن بیشتر دووم بیاری؛ هم برای عمیق‌تر زندگی کردن و هم برای بهتر آماده شدن برای شاد مردن».

همینطور به صورت پراکنده از روی چند سطر از این کتاب خوندم، دو نقل قول از کامو و سنکا آوردم و در نهایت سؤالی پرسیدم که دوست دارم از امروز به طور ویژه‌ای بهش فکر کنم:

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *