چند روزیست که با دغدغهی بزرگ فکر کردن دست به یقهام. نمیخواهم صرفن بزرگ فکر کنم بلکه میخواهم گندهمندهاندیشی را در عمل ببینم.
امسال را با تعهد به نوشتن روزانهی یادداشت تازهای برای وبلاگم آغازیدم. چند ماه طول کشید تا بفهمم نوشتن هر روزهی یادداشتی تازه و منتشر کردنش روحم را ارضا نمیکند. برای همین تصمیم گرفتم تمام آن یادداشتهای کممایه را پاک کنم و این بار حول محور یک موضوع مشخص بنویسم ومنتشر کنم.
تصمیم گرفتم وبلاگم را دانشکدهی کپیرایتینگ ببینم و شروع کنم به تولید محتوایی غنی و رنگارنگ دربارهی تبلیغنویسی (ترغیبنویسی، اثربخشنویسی و موجزنویسی به هدف فروش). اما چه شد که نتوانستم حتا یک ابرمقالهی درست و حسابی بنویسم و منتشر کنم؟
چرا با این که ماههاست نوشتن مگاپستهایی دربارهی کپیرایتینگ از اهداف اصلیم است، هیچ حرکتی برایش نزدهام؟ در حالی که هم باور دارم از پس انجام چنین کاری برمیآیم و هم نوشتن مقاله برایم کاری دشوار و دهن صافکن نیست. پس چرا نمینویسم؟
اولین مانعی که برای خودم ساختهام، قیاسهای بیجا و بیوقت است. زمانی که تصمیم میگیرم کار نوشتن یک مقاله را بیاغازم، همین که دستبهکار میشوم تا سرچهای اولیه را انجام بدهم تا بببینم پیش از این چه مقالاتی در مورد موضوع مدنظرم نوشته شده، وا میروم. گرملین احمق و بدذاتم میگوید: «خب وقتی بقیه قبلن مقالههایی به این خوبی نوشتن، تو چرا میخوای تکرار مکررات کنی؟ واقعن فکر میکنی کارت متفاوت خواهد بود یا تمایزی رو ایجاد میکنه؟»
گفتوگو با ماهان باعث شد به یک سؤال جایگزین برسم: «خب چرا پیش از این که سرچ کنی، یه بخش کوتاهی از مقاله رو نمینویسی؟ یعنی چرا اول ننویسی و بعد سرچ کنی؟»
واگویههایی که دربارهی این سؤال در خلوتم داشتم، در نهایت باعث خلق سؤال متفاوتی شد: «اصلن چه لزومی داره که پیش از اتمام کار و منتشر کردن مقالهت بری سرچ کنی؟»
اندیشیدن به این ۲ سؤال سبب شد که به راهکار جدیدی برسم:
۱. نوشتن اولین مگاپست سایتت را با نوشتن بدیهیترین جملهای که میدانی بیاغاز. مثلن: آگهینویسی یعنی نوشتن متنی که منجر به فروش محصولی بشود.
۲. حدودن یک سال است که داری دربارهی کپیرایتینگ میآموزی و دانشت را بالا میبری. همین حالا اگر پشت سیستم بنشینی و باسن مبارک را برای سه ساعت متوالی روی صندلی نگه داری، دستکم ۷۰۰۰ هزار کلمه خواهی نوشت. آیا این، پیشنویس مناسبی برای یک مقالهی پدرمادردار برای وبلاگت نیست؟
۳. بهجای دید زدن داشتههای بقیه (کمبودهایت) و حسدورزی نسبت به آنها، روی داشتههای خودت تمرکز کن.
۴. تا زمانی که دکمهی انتشار مقالهات را نزدی، حق سرچ کردن نداری.
۵. بهجای شنیدن حرفهای مفتی که سرزنشگر درونت میزند، وقت بگذار و از نگرشی بهره بگیر که کمک میکند فرد عملگراتری باشی. مثلن: «من فرض میکنم تنها نویسندهی عالمم که دانش کپیرایتینگی داره و حالا میخواد این دانش رو برای بار اول با جهان بهاشتراک بذاره و اگه این کار رو نکنه، خدا میدونه چه خدشهی جبرانناپذیری به صنعت تبلیغات و دنیای تبلبغنویسان وارد میشه.» در این مرحله خلق معناهای عمیقتر (بزرگ فکرکردن) و قبول تعهدات بیشتر سبب شود پویایی بیشتری برای نوشتن داشته باشی.
۶. بهجای نشخوار چندین و چند بارهی یک فکر، تمام آن چیزی که درون ذهنت دربارهی یک موضوع میگذرد را استفراغ کن! درست مثل همین کاری که داری انجام میدهی.؛داری تمام راهکارهای ممکن برای غلبه بر موانع درونیای که نمیگذارند ابرمقاله بنویسی را ثبت میکنی، به این امید که انتشارش ولو برای یک نفر دیگر هم مفید باشد. مطمئن باش چنین یادداشتی بیش از همه به داد خودت میرسد.
۷. ددلاین. برای خودت ددلایت تعیین کن. مثلن: «پگاه فردا شنبهست. فردا تا پیش از ساعت ۱۶ اولین ابرمقالهی ۲۰۰۰ کلمهای سایتت رو مینویسی و منتشر میکنی. نگران نباش کسی اونو نمیخونه. فرض کن داری برای خودت مینویسی تا ذهنت نظم بیشتری پیدا کنه. کسی قضاوتت نمیکنه و تنها کاری که باید انجام بدی اینه که به اطلاعاتی که دربارهی کپیرایتینگ توی ذهنت تلنبار کردی سروسامون بدی. همین. پس بعد از این که زبان خوندی، میشینی پای سیستم و آزادنویسی حول محور کپیرایتینگ رو شروع میکنی.»
۸. به نوشتن جملات بیشتری نیاز نیست. همین حالا هم کاملن میدانی باید چه کنی و از انجام چه کارهایی بپرهیزی. فقط باید بنویسی.
فقط باید بنویسیم.
2 پاسخ
دقیقن تنها راه درمان این معضل نوشتنه.
من یک مشکلی که داشتم این بود که مدام این فکر به ذهنم میومد: ستاره این داستان رو نوشتی خب میان به ریش نداشتهات میخندن. خیلی اذیت میکرد این موضوع.
گاهی هم غر میزدم که نوشتههام بوی سیب زمینی خام میده نمیشه خوند، دلو میزنه.
بعد یجا توی کتاب تا میتوانی بنویس خوندم که باید این نداهای درونی رو خفه کرد و این اتفاق با زیاد نوشتن رخ میده. نویسنده میگفت من قبل از اینکه یک داستان بنویسم، قبلش یک صفحه پر میکردم از این غرهای درونی. با این کار اتفاقی که میفته اینه صداهای سرزنشگر قدرتشو از دست میدند و مثل یه پسزمینه تو مغزمون میمونه و میتونیم بدون توجه به اون شروع کنیم به نوشتن مطلب اصلی.
این واقعن برام جواب داد.
ستاره، ستاره نازنینم
پیامت باعث شد از دیروز برم سراغ کتاب تا میتوانی بنویس و بازخوانیش رو شروع کنم. سه سال بود که سراغش نرفته بودم. انقدر خوشحالم که نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم. انقدر هر فصلش رو دوست دارم که شهوت نوشتن راجع به هر خطش دیوونهم میکنه حین خوندن. واقعن خوشحالم. ازت ممنونم. امیدوارم زودتر برسم به همین بخش کتاب که بهش اشاره کردی.
فکر کنم ایدهی خوبی باشه اگه راجع به این کتاب یه یادداشت بنویسم.
راستی ستاره، از خیاطیهای دلبرت چه خبر؟